معنی دو طرف شکم و سینه

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

دو طرف کوژ

محدب الطرفین دو سو کوژ


سینه

استخوان بندی بالای شکم از گردن به پائین که در میان آن دل و شش قرار دارد و بمعنی پستان

لغت نامه دهخدا

شکم

شکم. [ش ِ ک َ] (اِ) اِشکم. بطن و آن جزء از بدن که روده ها در آن واقع شده اند. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ بطن و گوی و تنور از تشبیهات اوست. (آنندراج). قسمتی از تنه که بین قفسه ٔ سینه و لگن قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمتهایی از دستگاه ادرار است. حد فوقانی آن لبه ٔ تحتانی قفسه ٔ سینه و حجاب حاجز و حد تحتانیش تنگه ٔ فوقانی لگن است. در سطح خارجی شکم و در قسمت وسط سطح قدامی ناف قرار دارد که عبارت از اثر بند ناف است (بند ناف لوله ٔ اسفنجی است که جنین را با جفت در رحم اتصال می دهد). از لحاظ تشریحی شکم را به دوناحیه ٔ فوقانی (اپی گاستر) و تحتانی (هیپو گاستر) تقسیم میکنند. اشکم. (فرهنگ فارسی معین):
سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پُر ماز لبی.
منوچهری.
ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم.
منوچهری.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم.
منوچهری.
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
طفل را چون شکم به درد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت.
پروین خاتون (از فرهنگ اسدی).
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ایرا که معده گر دارد.
ناصرخسرو.
آفت علم و حکمت است شکم
هرکه را خورد بیش، دانش کم.
سنایی.
شکم هر جا و به هر چیز سیر شود. (کلیله و دمنه).
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد.
خاقانی.
گیر که خود هر دو بار دار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد.
خاقانی.
هر کسی را به قدر خود قدمی است
نان و گرمک نه قوت هر شکمی است
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ.
نظامی.
چون شکم از روی بکن پشتشان
حرف نگه دار ز انگشتشان.
نظامی.
شکم دامن اندرکشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ.
سعدی (بوستان).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ.
سعدی (گلستان).
ز جور شکم گل کشیدی به پشت.
سعدی (بوستان).
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.
سعدی (بوستان).
گوی شکم بسته ز چوگان شده
گوی یکی بینی و چوگانش ده.
میرخسرو (از آنندراج).
ای که پهلو به شکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.
نظام قاری.
هر توانگر کوشکم بگزید بر سنجاب دی
چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد.
نظام قاری.
پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه ازشکم قاقم. (دیوان نظام قاری ص 134).
شکم از قوت خوش مکن فربه
که شکم خصم و خصم لاغر به.
مکتبی (از امثال و حکم).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب تبریزی.
کار با عمامه و قطر شکم افتاده ست
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب تبریزی.
- امثال:
برای یک شکم دو منت نکشند، یک شکم و دو منت ! (یادداشت مؤلف).
داغ شکم از داغ عزیزان سخت تر است. (یادداشت مؤلف).
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند، یعنی دنیا جاودان مال حاضران نیست. (یادداشت مؤلف).
شکم به زبان نمی آید (یا) شکم هیچوقت به زبان نمی آید. (امثال و حکم دهخدا).
شکم خالی صفای دل است. (امثال و حکم دهخدا).
شکم درویشان تغار خداست. (امثال و حکم دهخدا).
شکم زیر دست است به هرچه دهندش مست است. (از یادداشت مؤلف).
شکمش میان دست و پایش افتاده است، به مزاح، سخت گرسنه است. (یادداشت مؤلف).
شکم گرسنه آروغ فندقی (شکم خالی و باد فندقی)، با فقر و درویشی کبر و پندار. (امثال و حکم دهخدا).
شکم گرسنه و معشوقه بازی. (امثال و حکم دهخدا).
مثل است این که سر فدای شکم.
شیخ بهایی.
نان گندم شکم فولادی میخواهد. (یادداشت مؤلف).
- از شکم افتادن، کنایه از مردن و از عالم بیرون رفتن. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- باد شکم، نفخی که در شکم پدید آید. (ناظم الاطباء).
- به شکم رفتن، برروی زمین خزیدن مانند جانوران خزنده. (ناظم الاطباء). رفتاری چون مار. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکم مال رفتن شود.
- به شکم کشیدن، چیزی گران و سنگین را بر شکم گرفته بردن. (یادداشت مؤلف).
- پرشکم، پرخوار. پرخور:
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خمی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ماده ٔ شکم پر شود.
- رفتن شکم، اسهال گرفتن. اسهال داشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکم رفتن و فروشدن شکم شود.
- سنگ بر شکم بستن، رسمی بوده است عرب را که برای تسکین گرسنگی سنگ بر شکم می بسته اند. و امروز کسی را که از خوردن به حد کافی خودداری کند و امساک نماید گویند سنگ بر شکم بسته است. (یادداشت مؤلف):
به جز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.
سعدی (بوستان).
- شکم از عزا برون آوردن یا درآوردن، چون نادیده ٔ گرسنه شکمی بر خوان منعمی حاضر شود حریفان گویندش که شکم از عزا برآر یعنی سیر خور وشکم را از عزای اطعمه ٔ چرب و شیرین که مدهالعمر ندیده ای برآور. (آنندراج):
زاهد دل از سیاهی شید وریا برآر
یکبارهم چنین شکمی از عزا برآر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اندر این چارشنبه ٔ سوری
شکمی از عزا برون آری.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
چشم بر مرگ یکدگر دارند
که شکم از عزا برون آرند.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- شکم از گاو قرض کردن، کنایه از پرخوری کردن است.
- شکم اندوده،شکم مالیده:
پشت مالیده ای چو شوشه ٔ زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.
نظامی.
- شکم باز کردن، عبارت از آن است که آدمی بعد از سیر شدن و پر خوردن بند جامه را از هم وامیکند و دست بر شکم می مالد به خیال آنکه زود تحلیل یابد. (آنندراج):
خورد ز خوان کرم تو به ناز
نعمت بسیار و شکم کرده باز.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شکم بچه، شکم کوچک. (یادداشت مؤلف): آخوند یک شکم دارد و یک شکم بچه، یعنی در ضیافتها بسیار خورد. (یادداشت مؤلف).
- شکم برآمدن، بلند شدن شکم بسبب آبستنی. (آنندراج):
شکم برآمده کلک مرا بسان دوات
که شد ز نطفه ٔ مدحش به معنی آبستن.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- شکم بر پشت چسبیدن، کنایه از نهایت لاغر شدن است. (از آنندراج). سخت لاغر و نزار شدن. (از یادداشت مؤلف):
از ریاضت هرکه را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ سیرآهنگ می آید برون.
صائب تبریزی (ازآنندراج).
- || کنایه از گرسنه ماندن و چیزی نخوردن است.
- شکم بر زمین نهادن، فرونشستن بر زمین چنانکه شکم بر زمین برسد این حالت در مواشی و حیوانات متحقق میشود نه در آدمی. (آنندراج):
به نیروی او اسب کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم.
فردوسی (از آنندراج).
حلمت اگر به پیش فلک پا درآورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
گر شکم بر زمین نهند رواست
خنده بر دوش این خران بار است.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- شکم به آب زدن، با تنگدستی در هرچه یافتن اسراف کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکم به آب زن، بدمعامله. (ناظم الاطباء).
- || کسی که در داد و ستد افراط کند. (ناظم الاطباء).
- || آنکه هرچه دارد از مال صرف عیش و عشرت و خوردن خود کند به اسراف بی آنکه برای پیری و ناخوشی خود ذخیره ای سازد. (یادداشت مؤلف).
- شکم به آب زنی، اسراف در خرج و خوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکم به آب زدن و شکم به آب زن شود.
- شکم به شکمش دوختن، کنایه از آرمیدن است با زنی. (از یادداشت مؤلف).
- شکم پرآب، که شکمش آکنده از آب باشد و در این بیت کنایه از کسی است که به بیماری استسقا مبتلا باشد:
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
- شکم پر کردن، ایکار. (تاج المصادر بیهقی). کنایه از خوردن غذا. خود را سیر کردن:
بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردم شکم پرکنند.
سعدی (بوستان).
- شکم چارپهلو کردن، شکم را از طعام و شراب و جز آن بقدری پر کردن که آماس کرده مربع شود. (ناظم الاطباء). کنایه از پر کردن شکم باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرا). بسیار خوردن. (امثال و حکم دهخدا):
نه فلک بر خوان انعامت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکمها چارپهلو کرده اند.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
حرص را گرچه بود علت جوع کلبی
چارپهلو کند از خوان نوال تو شکم.
ابن یمین (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شکم چارسو کردن شود.
- شکم چار (چهار) سو کردن، به افراط خوردن. (امثال و حکم دهخدا):
او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب
کرده شکم چارسو چون شکم حامله.
سنایی (از امثال و حکم).
رجوع به ترکیب شکم چارپهلو کردن شود.
- شکم چرب کردن، به خود نویدو وعده ٔ خوردنیی لذیذ و گوارا دادن. (امثال و حکم دهخدا).
- || خوردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکم در خویش (یا خویشتن) دزدیدن، کنایه از ترسیدن است. (غیاث) (آنندراج):
ز بس خونریز شد بیباک من با خنجر مژگان
نگین از نام او ترسد شکم در خویشتن دزدد.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شکم دزدیدن شود.
- شکم دزدیدن، شکم در خویش دزدیدن. کنایه از ترسیدن است. (از آنندراج):
به میخانه نهیت نهد چون قدم
حباب قدح دزدد ازمی شکم.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شکم در خویش دزدیدن شود.
- شکم را صابون زدن، به خود وعده ٔ خوش که غالباً به حصول نمی پیوندد دادن. اشتها صاف کردن برای چیزی. (یادداشت مؤلف).
- || خود را آماده ٔ خوردن غذایی کردن مخصوصاً در مهمانی. (یادداشت مؤلف).
- شکم رفتن، دل پیچه. پیچاک شکم: و ایدون گویند که یک هفته شکمش همی رفت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- شکم زبرین، محل آلتهای دم زدن باشد که بر بالای حجاب نهاده است. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شکم طبله کردن، شکم انبان کردن وانباشتن. پرخوری کردن. حرص در خوردن ورزیدن بدان حدکه شکم بزرگ شود:
وگر خودپرستی شکم طبله کن
در خانه ٔ این و آن قبله کن.
سعدی (بوستان).
- شکم فروشدن، به بیماری اسهال مبتلا گشتن. (یادداشت مؤلف): فرعون بترسید [از اژدها] و از تخت فرودآمد و زیر تخت اندرشد و شکمش فروشد از بیم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
رجوع به ترکیب شکم رفتن شود.
- شکم کسی را سفره کردن، کنایه از کشتن او. (یادداشت مؤلف). شکم او را پاره کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکم کسی گوشت نو بالا آورده بودن، پس از فقر کمی غنی شده بر دعوی افزوده بودن. (یادداشت مؤلف).
- شکم کوچولو، شکم کوچک. آنکه شکم خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- || آنکه کم خورد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ شکم کوچک شود.
- شکم مال رفتن، مانند مار رفتن بر شکم. خزیدن. خزیدن به روی سینه و شکم. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکم مالان شود.
- شکم ناف سفره کردن، کنایه از پر خوردن. (آنندراج):
روی چون در مصاف سفره کند
شکم خویش ناف سفره کند.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- کوچک شکم، که شکمی خرد دارد:
سراسرشکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم.
سعدی (بوستان).
- یک روده ٔ راست در شکم نداشتن، بمزاح یا طعن، همیشه دروغ گفتن. (امثال و حکم دهخدا).
- یک شکم (شکمی)، به اندازه ٔ سیر شدن یک بار. (یادداشت مؤلف):
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست.
نظامی.
- یک شکم سیر از چیزی خوردن، به اندازه ٔ سیر شدن یکبار از آن چیز خوردن. (یادداشت مؤلف):
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم بیش زآن شکار نخورد.
سنایی.
|| معده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). || اندرون از هر چیزی. (از ناظم الاطباء). توسعاً، جوف.درون. اندرون. داخل. دل: در شکم خاک. (از یادداشت مؤلف):
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.
منوچهری.
- شکم ران، اندرون ران و طرف انسی ران. (ناظم الاطباء).
|| قسمت برآمده یا پیش آمده ٔ ظرفی یا چیزی: شکم سماور. شکم چراغ. شکم کوزه. شکم برنی. (یادداشت مؤلف).
- شکم انگشت، جزء برجسته ٔ گوشتین انگشت. (یادداشت مؤلف).
- شکم خم، آن قسمت ازخم که قطر بیشتری دارد. جزء برجسته ٔ خم. (یادداشت مؤلف).
- شکم قرابه، قسمت برجسته و قطور قرابه و صراحی. (یادداشت مؤلف).
- شکم کف، کف دست. (ناظم الاطباء).
|| حمل. آبستنی. (یادداشت مؤلف):
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و جواب آری را.
انوری.
|| بار و کرت زایش. هر بار زاییدن. بارداری: تا حالا پنج شکم زاییده است. (یادداشت مؤلف). || در بازی الک دولک و بعضی بازیهای دیگر فرد فرضی باشد که برای کمبود عده فرض شود و یک تن به جای دو تن بازی کند و این فرد را دوشکمه گویند. (یادداشت مؤلف).

شکم. [ش ِ ک َ] (ع اِ) نقاب. (منتهی الارب).


سینه

سینه. [ن َ / ن ِ] (اِ) معروف است و به عربی صدر گویندش. (برهان).صدر. (آنندراج). بر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). صاف، لطیف، روشن، صبح و صبح پرور از صفات و آب شیر، آئینه ٔ بلور، پرنیان، یاسمن، یاسمن برگ، ترنج از تشبیهات اوست و در سینه ٔ عشاق با این کلمات بی کینه، بیداغ، بی چاک، چاک چاک و صدچاک، پرداغ، داغ خوار، تفسیده و گرم، افکار، مجروح، پرآبله، گداخته، غم پرور، غم فرسا، زار، پرداخته، لوح و صفحه نعت آرند. (آنندراج):
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر اَنجوج و تو چون چفته کمانی.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص 76).
بزد تیر بر سینه ٔ شیر نر
گذر کرد تیرش به پیکان و پر.
فردوسی.
امیر نیزه بگذارد و بر سینه ٔ وی زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی). در آن اضطراب لگدی چند بخایه و سینه ٔ وی رسید. (تاریخ بیهقی).
بفرش و اسب واستام و خزینه
چه افرازی چنین ای خواجه سینه.
ناصرخسرو.
چون حقه ٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام.
خاقانی.
زنان سمن سینه ٔ سیم ساق
بهر کار با او کنند اتفاق.
نظامی.
گنج نظامی که طلسم افکن است
سینه ٔ صافی و دل روشن است.
نظامی.
- سینه ٔ انجمن،صدر مجلس. (فرهنگ فارسی معین).
- سینه به سینه، نقل بدون واسطه، بدون نوشته و کتاب. شفاهاً. روبه رو. (یادداشت بخط مؤلف).
- سینه به سینه با کسی برخوردن، با او مصادف شدن.
- سینه به سینه رفتن یا رسیدن، رسیدن علم و آگاهی از نسلی به نسلی و طبقه ای به طبقه ای بزبان و شفاهی بی وساطت کتاب و کتابت. (یادداشت بخط مؤلف).
- سینه (را) صاف کردن، اخلاط سینه را خارج کردن.
- || سرفه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- سینه ٔکوه، نزدیک قله ٔ کوه. بالای دامنه. (یادداشت بخط مؤلف).
|| حافظه. ذهن. ضمیر. خاطر:
در سینه ٔ ما خیال قدت
طوبی است در آتش جهنم.
خاقانی.
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
بقرآنی که تو در سینه داری.
حافظ.
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم.
حافظ.
|| پستان زنان را نیز گویند مطلقاً خواه پستان انسان وخواه پستان حیوانات دیگر باشد از نر و ماده (کذا). (برهان). به معنی پستان مجاز است. (آنندراج). || طعنه. سرزنش. نکوهش. (برهان). سرزنش. طعنه. ملامت. دشنام، همچو طنز. (ناظم الاطباء).


طرف

طرف. [طَ] (ع اِ) چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). منه قوله تعالی: لایرتد الیهم طرفهم. (قرآن 43/14). و قال اﷲ تعالی: قبل ان یرتد الیک طرفک. (قرآن 40/27). و هو اسم جامع للبصر، لایثنی ولایجمع و قیل جمعه اطراف. (منتهی الارب):
اینهمه جوها ز دریایی است ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف.
مولوی.
گر بمعنی رفت، غافل شد ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف.
مولوی.
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف.
مولوی.
کسی کو روی گل بیند به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
|| مژه. || گوشه و کنار چشم. (برهان). || در دو نسخه ٔ خطی مهذب الاسماء متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف طرف بمعنی آسیرک آمده و در نسخه ٔ سوم ایضاً متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف اسبرک. || پشک:
فان تسلم الهلبا من الطرف لم یزل
بنجران منها قبه و عروش.
؟
الهلبا جنس من البرّ. (منتهی الارب). || جوانمرد. (منتهی الارب). || معرب ترف است که به ترکی قراقروت نامند که رُخبین باشد. (فهرست مخزن الادویه). || منتها و پایان هر چیزی. (منتهی الارب). انتهاء. || طرف در لغت نهایت باشد، تثنیه ٔ آن طرفان و جمع اطراف، و معنی طرف صباحی و طرف مسائی در ذکر معنی عرض وراب خواهدآمد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِخ) منزلی است از منازل قمر و آن دو ستاره است درمقدم جبهه که عین الاسد نامندش بدان جهت که هر دو چشم اسد است. (منتهی الارب) (آنندراج). عین الاسد. منزلی از منازل قمر و آن دو ستاره است در پیش جبهه ٔ منزل نهم است از منازل ماه پس از نثره و پیش از جبهه و آن دو ستاره است بر گردن اسد و عرب آن را بر دو چشم اسد شمارد. طرفه. بیرونی در التفهیم آورده: طرف ای چشم شیر و دو ستاره اند میان ایشان چند ارش بدیدار، یکی ازصورت اسد است، و دیگر بیرون از وی. (التفهیم فارسی چ همائی ص 109). از منازل قمر است و آن دو ستاره ٔ خفی است که در پیش جبهه به یکدیگر مقترنند و آنها را ازاین رو بدین نام خوانده اند که موقع آنها به منزله ٔ موقع دو چشم شیر است و در روبروی آنها شش ستاره ٔ کوچک است که عرب آنها را اشفار مینامد و از این شش ستاره دو عدد آنها در نسق و به موازات طرف اند و چهار عدددیگر در مقدم آن باشند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 158). و رجوع به طرفان شود. || طرف در اصطلاح هیئت و علم فلک، عبارت است از برج سرطان.

طرف. [طَ] (ع مص) برگردانیدن چیزی را از چیزی. یقال: شخص ببصره فماطرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رد نمودن. || بر یکدیگر نهادن پلکها را. || جنبانیدن هر دو پلک را. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم بر هم زدن. || بر چشم کسی زدن چیزی را که آب روان شود از چشم و رسیدن چیزی به چشم که اشک از آن روان شود. (منتهی الارب) (آنندراج). رسیده شدن چشم و اشک ریختن. (منتهی الارب). || نگریستن بسوی کسی. || طپانچه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث: کان محمدبن عبدالرحمن اصلع، فطرف له طرفهً؛ ای ضرب علی رأسه و اصل الطرف الضرب علی طرف العین ثم نقل الی غیرها. (منتهی الارب). زدن به دست. (شرح قاموس). اللطم بالید علی طرف العین ثم نقل الی الضرب علی الرأس. (تاج العروس). طرفه طرفاً؛ لطمه بیده. (اقرب الموارد). || و مابقیت منهم عین تَطْرِف ُ؛ یعنی همه مردند و کشته شدند. (منتهی الارب) (آنندراج). || در استعمال فارسی بمعنی کلیچه ٔ کمر که برای آرایش بندند. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). گل کمر. || بند نقره. (برهان). بند زر و نقره که بر کمر بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر.
مسعودسعد.
که اگر میخواهی این لعل را طرف کمر ایمان کنی، صواب آن باشد. (کتاب النقض عبدالجلیل قزوینی).
صبح نهدطرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزْع داغ نهی بر سُرین.
خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ٔ تب است در دهن اژدها.
خاقانی.
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند.
خاقانی.
|| کمربند. (برهان). || گوشه و کنار. (برهان) (آنندراج).
- طرف ابرو بلند کردن، در محل تعظیم می باشد:
مریض عشق چو آید اجل به بالینش
کند بلند به تعظیم طرف ابرویی.
طالب آملی (از آنندراج).
- طرف بام، گوشه ٔ بام. کناره ٔبام.
- طرف برقع، گوشه ٔ برقع.
- طرف چمن، گوشه ٔ چمن.
- طرف دامن، گوشه ٔ دامن. (آنندراج):
ز بس دامن از این گلشن به رنگ غنچه برچیدم
رسانیدم به معراج گریبان طرف دامن را.
خان خالص (از آنندراج).
- طرف دستار،گوشه ٔ دستار:
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا دارد
نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- طرف کلاه (کُلَه)، گوشه ٔ کلاه. کلاه گوشه. کُلَه گوشه:
نه هرکه طرف کُلَه کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 120).
یک روز دور طرف کلاهی ندیده ام
عیدی نکرده ابروی ماهی ندیده ام.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| ساخت اسب. (آنندراج). ساز و برگ اسب. زین و برگ اسب. || آهن جامه ٔ صندوق را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج).

طرف. [طَ رَ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج). جانب و سو. سوی. کناره. بر. کنار. انتها. نوک دست. سمت. اوب. (منتهی الارب): طرف راست، دست راست. سمت راست:
لاله مشکین دل عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است.
منوچهری.
- طرف الارض، کرانه. ناحیه ٔ دورتر زمین. قال اسعد:
قد کان ذوالقرنین جدی قد اتی
طرف البلاد من المکان الابعد.
(منتهی الارب) (آنندراج).
|| ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج). طنب. (منتهی الارب):
برابر کشیدندلشکر دو صف
مبارز روان گشت از هر طرف.
فردوسی.
اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). از روی قیاس آن است که استخوان اندر سختی به طرفی است و گوشت اندر نرمی به طرفی است ورگها و شریانها میان این و آن است [یعنی در سختی ونرمی]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند و در هر طرف قطعه ای نماید. (کلیله و دمنه). همه را الزام کرد تا در دوطرف از روز ملازمت دیوان او می نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 438). هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، پس آنگه ظلم از طرف ما باشدو دعوی از قِبل خصم. (گلستان). آفتاب از کدام طرف برآمده است که... || طرف من البدن، هر دو دست و پای و سر، و نیز انگشتان. مواضع وضو. و منه الحدیث: یتوضؤن علی اطرافهم، ای یصبون الماء. || پاره ای از هر چیزی. گروه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج): سزد که چون مور کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ص 6). آن طرف به عدل و انصاف او آراسته گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را [دزدان را] نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند. (گلستان). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود... در چنین سالی مخنثی که یک طرف از نعت او شنیدی. (گلستان). || جوانمرد. ج، اطراف. || طرف من الارض، اشراف و دانشمندان زمین. || طرف من الرجل، پدران، برادران و اعمام و هر قریب و محرم وی. (منتهی الارب) (آنندراج). || و یقال: لایدری ای طرفیه اطول، یعنی دانسته نمیشود که شرم او درازتر است یا زبان وی، یا نسبت پدری یا مادری وی. || و فی الحدیث: مارأیت اقطع طرفاً من عمروبن العاص، ای امضی لساناً منه. (منتهی الارب). کناره ٔ زبان. (مهذب الاسماء). || و فلان لایملک طرفیه، ای فمه و استه، وقتی که دارو خورد، یا مست شراب گردد، و در قی و اسهال معاً مبتلا باشد. || و کذا: لایدری ای طرفیه اسرع، ای حلقه او دبره. || و فی الحدیث: کان اذا اشتکی احد من اهله لم تزل البرمه علی النار حتی یأتی علی احد طرفیه، یعنی صحت یا موت، که هر دو نهایت مریض است. || و قول اﷲ عزّ و جل: اَقم الصلوه طرفی النهار (قرآن 114/11)، یعنی نماز دو طرف روز، اول نماز صبح، وفاقاً، و دوم بر اختلاف، قال الحسن: صلوهالعصر، و قال مجاهد: صلوه العصر و الظهر و قال ابن عباس: صلوهالمغرب. (منتهی الارب). || صاحب آنندراج آرد: حریف و فارسیان بمعنی مقابل و هم پیشه استعمال نمایند و به همین مناسبت، منکوحه را نیز گویند، چنانکه گویند: امروز طرف فلان کس مرد:
رمز بر نکته دقیق و طرف بخت عوام
گر گلو پاره کنم کس به سخن وانرسد.
سنجر کاشی.
ناشسته روست آینه، با او طرف شدن
هرگز نزیبد از تو به زیبائیت قسم.
نورالعین واقف.
منعم و درویش همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود باراز طرف.
محمدرفیع واعظ قزوینی.
طرف صحبت من یک طرف افتاد و برفت
بلبلی نیست چه لذت ز غزلخوانی من.
محسن تأثیر.
|| فائده:
صراط عشق خطرناک، میلی و تو زبون
ترا امید طرف زین صراط برطرف است.
محمدقلی میلی هروی (از آنندراج).
|| و بمعنی وقت و هنگام مجاز است، چون طرف صبح و طرف شام. (آنندراج).
- برطرف کردن، از میان بردن. معدوم کردن. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
- بطرف، خارج. بیرون. منحرف:
در جهان دشمن جان تو نباشد الا
خارجی مذهب وز مذهب سنت بطرف.
سوزنی.
- صاحب طرف، مرزبان. کنارنگ. سرحددار. نگاهبان مرز.

فرهنگ عمید

سینه

استخوان‌بندی بالای شکم از گردن به پایین که در میان آن قلب و ریه‌ها قرار دارد،
[مجاز] پستان،
[مجاز] ریه،
[مجاز] بخش جلو هرچیز،
* سینه کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]
پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن،
(مصدر لازم) بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر،
(مصدر لازم) فخر کردن، نازیدن،


طرف

چشم یا گوشۀ چشم،
جانب، سو، جهت،
بهره، فایده،
منتهی و پایان هرچیز، گوشه‌وکنار: طرف دامن، طرف کلاه، طرف چمن،
کمربند،
گُل کمر،
بند طلا یا نقره که بر کمر ببندند: تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر / شیردلان را ز جزع داغ نهی بر جبین (خاقانی: ۳۳۴)، مانا که رخم زرین کردی ز فراقت / کردی ز رخم طرف و نشاندی به ‌کمر بر (مسعودسعد: ۵۶۰)،
* طرف بستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] فایده بردن، بهره بردن: به ‌غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم / بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم (حافظ: ۶۳۳)


شکم

(زیست‌شناسی) قسمت میانی بدن جانوران که معده، روده‌ها، کبد و چند عضو دیگر در آن قرار دارد،
(زیست‌شناسی) [مجاز] معده،
(زیست‌شناسی) [مجاز] دستگاه گوارش،
(زیست‌شناسی) بخش عقبی بدن حشرات و بندپایان،
[مجاز] نوبت زایمان،
وعده (غذا): یک شکم جوجه کباب،
[مجاز] درون،
شکم چارپهلو کردن: [قدیمی، مجاز] پرخوردن به‌حدی که شکم بزرگ و چهارگوش شود،

فرهنگ معین

سینه

بخشی از بدن که بین گردن و شکم محدود است، پستان. [خوانش: (نِ) [په.] (اِ.)]

تعبیر خواب

سینه

اگر بیند بر سینه او موی رسته بود، دلیل که وام دار شود. اگر بیند موی از سینه بسترد، دلیل که وام بگذارد، اگر بیند سینه او گرفته بود. چنانکه حرف زدن نتوانست، دلیل که کار دین بر وی بسته شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

دو طرف شکم و سینه

790

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری